عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



سلام عزیزانی که به وبلاگ من سر میزنید.امیدوارم از وبلاگ من خوشتون بیاد. در این وبلاگ هرگونه عکس ، جک ، دانستنی ها ، ضرب المثل ، چیستان ، چیستان های فکری و ... وجود دارد . با تشکر فراوان (سعید)

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان JOke--ChiSTan--DanEsTani Ha و آدرس joke-chistan.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 8
بازدید دیروز : 3
بازدید هفته : 643
بازدید ماه : 1917
بازدید کل : 165911
تعداد مطالب : 644
تعداد نظرات : 23
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


آمار مطالب

:: کل مطالب : 644
:: کل نظرات : 23

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 4

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 8
:: باردید دیروز : 3
:: بازدید هفته : 643
:: بازدید ماه : 1917
:: بازدید سال : 12753
:: بازدید کلی : 165911

RSS

Powered By
loxblog.Com

AxE - JOke - ChiSTan - DanEsTani Ha

کشیش سرای بورلی - خانه ای تسخیر شده توسط ارواح
جمعه 10 تير 1390 ساعت 13:57 | بازدید : 532 | نوشته ‌شده به دست سعید | ( نظرات )
کشیش سرای بورلی - خانه ای تسخیر شده توسط ارواح

"کشیش سرای بورلی  "سال 1863 از سوی کشیش اعظم عالیجناب " هنری بال "در نزدیکی رودخانه ای به نام" استور "در" اسکس" انگلستان بنا گذاشته شد. این خانه بزرگ در پی یک آتش سوزی مهیب در فوریه سال 1939 نابود شد. این کشیش سرا, سالیان متمادی اقامتگاه کشیشها وراهبه ها بود.چنین شهرت داشت که زمینی که این خانه بر روی آن بنا شده است در تسخیر ارواح شرور میباشد, حتی قبل از اینکه این بنا احداث شود گزارش هایی از اهالی محل در خصوص پدیده های خارق العاده و عجیب که بر روی زمین این ملک روی می داد ارائه می شد. گفته میشود که" کشیش سرای بورلی "پذیرای ارواح متعددی از جمله روح" هنری بال "نخستسن کشیش ساکن در این خانه بود.دیگر ارواحی که در این خانه وجود داشتند عبارت بودند از  روح و شبح یک راهبه و یک کالسکه که اشباح آن را هدایت میکردند که صدای آن در محوطه ساختمان شنیده میشد. همچنین بسیاری از ساکنان خانه از فعالیت ارواح شرور گله میکردند. از جمله اینکه وسایل خانه بدون هیچ دلیلی از جایشان حرکت میکردند. پنجره ها در حالی که بسته بودند خود بخود باز میشدند. عالیجناب" لیونل فوستر" از جمله کسانی بودند که به همراه همسر خود 5 سال در این خانه اقامت کردند. این دو در سال 1930 وارد این کشیش سرا شده و در حین اقامت آنها حدود 2000 حادثه توجیح ناپذیر اتفاق افتاد. این خانه در دوران حیاتش در انگلستان به عنوان" جنزده ترین" خانه در انگلستان معروف بود. این خانه توسط "هری پرایس" یکی از معروف ترین شکارچیان ارواح در انگلستان مورد بررسی قرار گرفت. البته یک سری از دانشمندان اظهارات" هری پرایس" را در مورد پدیده های این خانه اغراق آمیز دانستند. ولی اشخاص بسیاری از این خانه دیدن کردند و هیچ کس منکر پدیده های عجیب در این خانه نشد, در این خانه صدای ناله یک زن و رد پاهای عجیب وشبح یک راهبه که تقریبا تمام اهالی محل آن را دیده اند شنیده ودیده میشود. از دیگر فعالیت های ارواح در "کشیش سرای بورلی" میتوان به این موارد اشاره کرد: به هم خوردن ناگهانی درها وجای پاها و صداها و آتش سوزی های خود بخودی و دیوار نوشته ها که در عکسها مشاهده میکنید. آواز خوانی گروهی و موسیقی و نورهای عجیب . بوهای عجیب و دود های مرموز ضربات به دیوار های خانه و پرتاب اشیا به طور خود بخودی. یکی از پیام ها که در جلسات احضار ارواح توسط ارواح به افراد داده شده بود گفته می شد که تسخیر شدگی هنگامی به پایان میرسد که خانه کاملا سوزانده شود. سال 1939 هنگامی که" کاپیتان دبلیو.اچ.گرگسون" ساکن " کشیش سرای بورلی "در یک آتش سوزی عمدی این خانه را سوزاند و نابود کرد دلیل تسخیر شدگی آشکار شد و آن اسکلت زنی بود که در زیرزمین خانه مدفون شده بود. در یکی از عکسها آجری را مشاهده میکنید که به صورت معلق در هوا میباشد بدون دخالیت نیرو یا چیزی.این عکس در 5 آوریل 1944 گرفته شده است.این آجر به صورت خود بخودی در هوا بلند شده است.

بر گرفته از کتاب" دیدار با ارواح " نوشته " کارن هارل "

مطلب ارسالی از طرف مسعود هاشمی

برای دیدن مدارک بر روی این لینک کلیک کنید

مدرک شماره 2

یک عکس تاریخی

 

 

محاکمه ریچارد سوم

وقتی استخوانهای دو پسر خردسال در زیر راه پله ای در برج لندن اواخر قرن هفدهم کشف شد بنظر می رسید که ان افسانه قدیمی که" ریچارد سوم" بیرحم گوژپشت بیرحمترین عموی تاریخ بوده و برادر زاده های خود را به قتل رسانده زنده شد. خیلی ها احتیاج به متقاعد شدن نداشتند و تصویری که" شکسپیر" از" ریچارد سوم" خلق کرد اقلیمی گورزاده و ناقص العقل بود, که در سلسله مراتب جنایتکاران ریچارد سوممقامی شایسته داشت. اما بعضی از مورخین اعتقاد دارند اگر ریچارد امروز به دادگاه احضار می شد در واقع دلایل موجود منجر به کشف ماجرایی دیگر می شد. وقتی" ادوارد جهارم" در سال 1483 مرد, برادر او ریچارد به منطقه" استونی استراتفورد "تاخت و پادشاه خردسال را به لندن برد. برادر کوچکتر توسط مادرش در کلیسای "وست مینستر" نگاهداری می شد اما او هم بعد به برج برده شد. آن دو کودک یکی دوبار در حیاط برج لندن دیده شدند که مشغول باری بودند بعد از آن برای همیشه ناپدیدی شدند. "سرتوماس مور" در شرح احوال شاه "ادوارد سوم "نوشت که بچه ها بدست او و با بالش خفه شدند. اما "سرتوماس مور"  این حکایت را سی سال بعد از مرگ آنها بر اساس آنچه شنیده بود نوشت. دلیل محکمی بر قتل دو شاهزاده خردسال" توسط ریچارد" در دست نیست. دو ماه بعد از مرگ پدر آنها" رابرت استیلتون" فرماندار "سنت مارتین" مدعی شد که آن دو پسرنامشروعند. هنگامی که" ادوارد چهارم" با مادر اندو پسر" الیزابت وویل "درسال 1464 ازدواج کرد قبلا با دختر" ارل شروربری" نامزد شده بود در آن زمان نامزدی به اندازه ازدواج رسمیت داشت بنابراین ازدواج دوم غیرقانونی بود و ریچارد وارث قانونی تاج و تخت محسوب می شد. اما اگر ریچارد مبادرت به آن جنایت نکرد, پس چه کسی آندو طفل را به قتل رساند؟



:: موضوعات مرتبط: کشیش سرای بورلی - خانه ای تسخیر شده توسط ارواح , ,
|
امتیاز مطلب : 82
|
تعداد امتیازدهندگان : 25
|
مجموع امتیاز : 25
این قطار به جایی نمی رود
جمعه 10 تير 1390 ساعت 13:57 | بازدید : 448 | نوشته ‌شده به دست سعید | ( نظرات )
این قطار به جایی نمی رود
 

دیوید جکسن رئیس پلیس ایالت یوتا مردی وظیفه شناس و پدری مهربان بود . او سالها پیش همسر خود را از دست داده بود و تنها همدم او پسرش تامز بود .  تامز دوست داشت مثل پدرش یک پلیس بشود ولی نامزدش لوری با اینکار مخالف بود . انروز لوری و تامز به خانه پدر امده بودن تا به کمک او بتوانند مشکلشان را حل کنند . دیوید با صبوری به حرف انها گوش داد و سپس برای اینکه روز تعطیلشان خراب نشود به انها پیشنهاد کرد به یک سینما بروند او میخواست ان دو را کمی ارام کند و سپس در یک زمان مناسب با انها حرف بزند . ایستگاه مترو دقیقا جلوی خانه انها بود و انها تصمیم گرفتن با مترو بروند . انها انقدر مشغول صحبت بودن که اصلا متوجه نشدن کی وارد کوپه قطار شدن . قطار با سرعت زیادی حرکت میکرد و این کمی غیره طبیعی به نظر میرسید .در ان بعدظهر تعطیل باید قطار شلوغ باشد ولی اینگونه نبود انگار انها تنها سرنشینان ان قطار بودن . البته یکنفر هم چند ردیف جلوتر از انها نشسته بود . حس پلیسی دیوید به ان میگفت که باید خبری باشد . تامز و لوری هم همین احساس را داشتند . تامز به پدرش گفت فکر میکنم قطار را اشتباه سوار شده ایم و در همان لحظه رو کرد به طرف تنها مسافر قطار ببخشید اقا این قطار کجا


میرود.؟ ان مرد چهره رنگ پریده ای داشت و قیافه اش بیشتر به رهبر یک اکستر شبیه بود همانطور که داشت واگن را ترک میکرد به انها گفت این قطار به جایی نمی رود . لوری از ترس گریه میکرد . هنگامی که دیوید به طرف واگنی که مرد رفته بود دوید هیچ نشانی از او نبود تمام واگن های دیگر خالی بود از ان بدتر هیچ مسئولی و راننده ای در قطار نبود . دیوید نزد بچه ها برگشت سرعت قطار هر لحظه بیشتر میشد . دیوید احساس کرد نیروئی عجیبی انها را احاطه کرده . لوری از حال رفته بود تامز گفت حالا چکار کنیم پدر..دیوید او را دلداری داد..نترس پسرم مطمعن باش که اتفاقی نمی افتد..در همین هنگام سرعت قطار کمتر شد و بعد از چند لحظه کاملا ایستاد . انها به سرعت از قطار پیاده شدن اینجا همان جائی بود که سوار قطار مترو شده بودن جلوی خانه اشان . دیوید جکسون و پسر و عروسش بسیار متعجب بودند و خدا را شکر کردند که از این حادثه جان سالم بدر بردند. انها بطرف خانه رفتن . هنگامیکه میخواستن وارد خانه بشوند بوی شدید گاز از خانه خانم اوستر به مشامشان خورد . خانم اوستر بیوه زنی بود که همسایه دیوار به دیوارشان بود . دیوید چندبار او را صدا زد اما هیچ صدائی نشنید . انها مجبور شدند در را بشکنند . هنگامیکه وارد خانه شدند خانم اوستر بیهوش به روی مبل افتاده بود . تامز به سرعت شیر گاز را بست و پنجره ها را باز کرد . خانم اوستر پس از مدتی بهوش امد . او غذا را روی اجاق گذاشته بود و بخاطره اینکه سن بالایی داشت خوابش برده بود . لوری هنوز مضطرب بود و در اطاق قدم میزد . ناگهان صدای جیغ او دیوید و تامز را هراسان کرد . او با دست دیوار را نشان میداد به روی دیوار قاب عکسی بچشم میخورد . او همان مردی بود که در قطار دیده بودند . خانم اوستر گفت : او "الن" همسر من است حدود 29 سال پیش مرده

, همیشه به من میگفت تو تنها نمی مانی من همیشه مراقب تو هستم "این مطلب را از مجله روح که در امریکا چاپ میشود برایتان نقل میکنم "


:: موضوعات مرتبط: این قطار به جایی نمی رود , ,
|
امتیاز مطلب : 83
|
تعداد امتیازدهندگان : 26
|
مجموع امتیاز : 26
مردگان متحرک .!!
جمعه 10 تير 1390 ساعت 13:56 | بازدید : 521 | نوشته ‌شده به دست سعید | ( نظرات )
مردگان متحرک .!!

در تاریخ 24 اوت 1943 یك گروه از فراماسون ها یك مقبره مهر و موم شده در جزیره باربادوس را باز كردند . آنجا آرامگاه " سر ایوان مك گرگور " بود كه در سال 1841 آنجا دفن شده بود . اما فراماسون ها علاقه ای به سر ایوان نداشتند . آنها در جستجوی قبر" الكساندر ایروین" بنیانگذار فرقه فرماسیونری در جزیره باربادوس بودند كه قبلا جسد او در همین مقبره پیش از مك گرگور دفن شده بود مقبره از سنگ های جزیره ساخته شده بود و در حدود 1/5 متر بالاتر از زمین ساخته شده بود و عمق آن در حدود 1/5 متر بو . افراد گروه برای وارد شدن به مقبره ابتدا از شش پله بالا رفتند و بعد در مهر و موم شده مقبره را باز كردند ، بعد از اینكه تخته سنگ بزرگی را كنار زدند ، راه ورود به مقبره توسط آجر مسدود شده بود . بعد از مدتی راه را باز كردند ولی در كمال تعجب مشاهده كردند كه تابوت سرایوان واژگون شده و در جای اصلی خود نیست . چطور ممكن بود بعد از آنكه در مقبره مهر و موم شده ، تابوت حركت كند . از همه عجیب تر هیچ اثرای از تابوت الكساندر ایروین نبود ، جسد و تابوت او از جای خود در مقبره بكلی ناپدید شده بود فراماسون ها مامورانی را برای محافظت از مقبره گماردند و خواهان تحقیق در این زمینه شدند . آنها شرحی از وقایعی را كه دیده بودند به مقامات باربادوس دادند و آنها كارشناسانی را برای تحقیق در این خصوص انتخاب كردند . بررسی های اولیه حاكی از آن بود كه هر دو مرد در یك مقبره دفن شده اند و مقبره مهر و موم شده بودند تمام شاهدان گواهی دادند كه مهر و موم در مقبره شكسته نشده بود و مقبره قبل از اینكه در ان باز شود از شرایط مناسبی برخوردار بود . ولی كسی نمیدانست كه چگونه این اتفاقات عجیب در مقبره رخ داده است دانشمندان تحقیقات زیادی پیرامون این مسئله انجام دادند ولی انها هم از حوادث عجیبی كه اتفاق افتاده بود دچار حیرت شده بودند .ظاهرا همه چیز دست نخورده بنظر می رسید به استثنای اینكه جسد الكساندرو ایروین ناپدید شده بود ، هیچ كس علت این امر را نمیدانست حوادث عجیبی كه در مقبره سر ایوان مك گرگور روی داد ، تنها حداثه عجیب در جزیره باربادوس نبود . در یك قبرستان دیگر كه چند كیلومتر دور تر قرار داشت ، مقامات محلی با حوادث عجیب و ترسناكی روبرو بودند كه مربوط به تابوت هائی بود كه در مقبره خانوادگی چس قرار داشت. هر گاه كه یكی از اعضای خانواده را برای دفن به این آرامگاه می بردند ، در كمال تعجب می دیدند كه بقیه تابوت ها در جای اصلی خودشان قرار ندارند . هر دفعه آنها در مقبره را بر سرب مذاب لاك و مهر می كردند و دفعه بعد كه آن را باز می كردند و وارد مقبره می شدند تابوت ها را نامرتب می دیدند . تابوتی كه جسد توماس چس در ان قرار داشت بقدری سنگین بود كه هشت مرد قوی هیكل لازم بود تا ان را بلند كنند . اما هر دفعه كه در مقبره باز می شد آن را واژگون در طرف مقابل در مقبره پیدا می كردند . شاید باور كردنی نباشد ، اما تنها دو تا از تابوت ها دست نخورده باقی می ماند . یكی تابوت خانم گادارد صاحب اصلی مقبره و تابوت دیگر متعلق به یك دختر بچه بود كه نوه دختری خانم گادارد محسوب می شد . نگهبانان مسلح شب و روز در بیرون مقبره به محافظت از ان مشغول بودند ولی باز هم نتوانستند از نیروئی كه باعث جابجا شدن تابوت ها در مقبره می شد ، جلوگیری كنند . سر انجام خانواده چس تصمیم گرفتند كه اجساد فامیل خود را به جای دیگری انتقال دهند در قبرستان قدیمی كلیسای باربادوس مقبره خانواده چس هنوز وجود دارد . بر روی سنگ بزرگی علامت سوالی(؟) كنده كاری شده است كه این علامت یادآور حوادث شگفت انگیزی است كه در انجا اتفاق افتاده است

 




:: موضوعات مرتبط: مردگان متحرک .!! , ,
|
امتیاز مطلب : 76
|
تعداد امتیازدهندگان : 24
|
مجموع امتیاز : 24
احضـــــــــــــــار روح
جمعه 10 تير 1390 ساعت 13:56 | بازدید : 579 | نوشته ‌شده به دست سعید | ( نظرات )

 

احضـــــــــــــــار روح

 

آیا تاكنون نام (وی‌یا) یا تخته احضار روح را شنیده‌اید؟ تخته و یا كاغذی كه روی آن حروف الفبا نوشته شده است و بعضی از انسان‌ها از طریق آن با ارواح صحبت و آنها را احضار می‌‌كنند. حرف و حدیث‌ها درباره (تخته وی‌یا) بسیار است. بعضی‌ها اصلا قدرت این تخته را واقعی نمی‌‌دانند و به آن اعتقادی ندارند ولی بعضی‌ها معتقدند (وی‌یا) واقعا می‌‌تواند روح را به محل مورد‌نظر بكشاند و انسان به واقع قادر است با ارواح ارتباط برقرار و حتی از آنها اطلاعات بگیرد.

(وی‌یا) از دو كلمه (وی) كه به زبان فرانسه به معنای (بله) است و (یا) كه در زبان آلمانی به همین معنا می‌‌باشد، گرفته شده است. وجه تسمیه این وسیله به این خاطر است كه روح اغلب با اشاره به كلمه (بله) یا (خیر) كه روی این تخته نوشته شده است، به احضار كننده پاسخ می‌‌دهد. نظریه‌ها درباره تخته (وی‌یا) متفاوت است. برخی می‌‌گویند این وسیله بی‌‌نهایت خطرناك است و می‌‌تواند مدخلی برای ورود ارواح خبیث و ماندگار شدن آنها در خانه ما شود. دسته دیگر از مردم معتقدند (وی‌یا) تنها زمانی خطرناك می‌‌شود كه افراد بی‌‌تجربه و بی‌‌اطلاع با آن به احضار روح بپردازند و (مدیوم)‌های مجرب می‌‌توانند از این وسیله استفاده‌های خوبی ببرند و بالاخره دسته سوم می‌‌گویند (وی‌یا) هیچ خطری ندارد و ضرری نیز به كسی
نمی‌‌رساند. ولی كدام دسته درست می‌‌گویند. واقعیت این است كه شصت و پنج درصد كسانی كه از این وسیله استفاده كرده‌اند از كار خود پشیمان هستند. تقریبا تمام رهبران مذهبی دنیا با هر دین و مذهبی شدیدا مخالف احضار روح و به ویژه استفاده (وی‌یا) هستند و بسیاری از محققین مسائل ماوراءالطبیعه نیز تخته وی‌یا را وسیله‌ای خطرناك می‌‌دانند كه مردم باید به شدت از آن اجتناب كنند. (براد استینجر) یكی از سرشناس‌ترین نویسندگان موضوعات متافیزیكی موكدا اظهار می‌‌دارد كه كسی نباید از تخته (وی‌یا) استفاده كند و یا حتی آن را در خانه خود نگه دارد. او در مقاله‌ای تحت عنوان (مادران! نگذارید فرزندانتان با وی‌یا بازی كنند.) از دختر هفده ساله‌ای سخن به میان می‌‌آورد كه كار با (وی‌یا) عواقب تلخی برایش به همراه داشت. او می‌‌نویسد: (دخترك فكر می‌‌كرد می‌‌داند چطور با این وسیله با ارواح ارتباط برقرار كند ولی متاسفانه اعتقاد مقدس مذهبی را برای حفاظت در برابر تاثیرات شوم آن فراموش كرده بود.)
(دیل كاكزمارك) موسس سازمان تحقیقات مربوط به روح می‌‌گوید: (قویا توصیه می‌كنم كه از وی‌یا استفاده نكنید.) و در مقاله (وی‌یا اسباب‌بازی نیست) اظهار می‌دارد كه در اغلب مواقع ارواحی كه از طریق وی‌یا با انسان‌ها ارتباط برقرار می‌كنند، ارواح خبیث و گناهكار هستند.
(هانس هانرر) یكی از محترم‌ترین و معروف‌ترین محققان مسائل ماوراءالطبیعه در كتاب خود تحت عنوان (تخته وی یا؛ دریچه‌ای به سوی مكنونات) نسبت به استفاده از وی‌یا هشدار می‌دهد و می‌نویسد: (به آن دسته از كسانی كه می‌خواهند تخته وی‌یا را به خانه ببرند و به احضار روح بپردازند، نصیحت می‌كنم در تصمیم خود تجدیدنظر كنند، زیرا همیشه این امكان وجود دارد (هر چند اندك) كه شخص احضاركننده آماتور در حقیقت یك مدیوم باشد و خود از این موضوع اطلاع نداشته باشد. در این صورت این تخته، وسیله ساده‌ای بر احضار واقعی روح می‌شود. روحی كه بعدها تمام شخصیت آن مدیوم را در دست می‌گیرد و در شرایط خاصی در جسم او حلول می‌كند و در این هنگام هیچ كنترلی در دست خود آن مدیوم نیست و هر اتفاقی امكان‌پذیر است.)
بسیار بوده‌اند كسانی كه وی‌یا را به شوخی گرفتند و به تجارب تلخ و شومی دست یافتند. یكی از این افراد می‌گفت: (فكر نمی‌كنم كسی به اندازه من از وحشتناك بودن وی‌یا اطلاع داشته باشد. مدت‌ها پیش وقتی من سیزده ساله بودم، تجربه تلخی از آن داشتم. خلاصه بگویم من با خود شیطان روبه‌رو شدم.) و فرد دیگری می‌گفت: (هیچ تردیدی ندارم كه تخته وی‌یا یك دریچه باز به دنیای ارواح است. باید بگویم روحی كه ما با وی‌یا احضار كردیم به جسم مادر دوستم رفت. واقعا وحشتناك بود.)

تجربه عجیب
یك روز دوست همكارم (لورا) از من خواست همراهش به فروشگاه و دفتر یك فالگیر بروم. من هم كه تا آن زمان به چنین جایی نرفته بودم قبول كردم و با اتومبیل او به راه افتادیم. وقتی به فروشگاه رسیدیم لورا داخل دفتر رفت تا در خصوص مسائل خصوصی با فالگیر مشاوره كند. من هم در قسمت فروشگاه ماندم و به لوازم گوناگونی كه اغلب مربوط به كف بینی، فال و... بود نگاه كردم. وسایل جالبی آن جا پیدا می‌شد. ناگهان چشمم به یك گوی بلورین افتاد كه بسیار زیبا بود. تصمیم گرفتم آن را بخرم. دسته چكم را بیرون آوردم و یك برگه از آن را پر كردم و كندم البته برای خرید با چك باید به فروشنده كارت شناسایی نشان می‌دادم. من هم گواهینامه رانندگی‌ام را از كیف پولم بیرون آوردم و به او نشان دادم و درست مثل همیشه دوباره آن را با دقت سر جایش گذاشتم. ملاقات لورا با فالگیر طولانی شد و من برای این‌كه سرم را گرم كنم چند بار از اول تا آخر فروشگاه را تماشا كردم. ناگهان برای نخستین بار چشمم به یك (تخته وی‌یا)ی مدور افتاد. شكل عجیبی داشت، انگار مرا به سوی خود فرا می‌خواند. روی آن دستی كشیدم هیچ اتفاقی نیفتاد ولی احساس می‌كردم باید از آن دور شوم. یادم افتاد كه باید خداحافظی كنم. تا آن زمان تخته وی‌یا ندیده بودم ولی در جایی خوانده بودم كه وقتی كارمان با آن تمام می‌شود باید بگوییم (خداحافظ) و این خیلی مهم است. دوباره با صدای بلندتری گفتم (خداحافظ.) درست بالای تخته، یك موبایل آویزان بود. متوجه شدم كه وقتی خداحافظی كردم موبایل تكان خورد. اهمیتی به آن ندادم. فكر كردم حتما باد آن را تكان داده است هر چند كه هیچ نسیمی را احساس نكرده بودم. به هر حال به قسمت جلویی فروشگاه رفتم و با فروشنده كمی حرف زدم. چیز دیگری توجهم را جلب كرد و خواستم آن را هم بخرم ولی در كمال تعجب متوجه شدم گواهینامه‌ام در كیف پولم نیست. از خرید منصرف شدم و به دنبال گواهینامه گشتم ولی اثری از آن نبود. بالاخره جلسه ملاقات لورا تمام شد و از آن فروشگاه عجیب خارج شدیم. باید دوباره به محل كارمان باز‌می‌گشتیم چون اتومبیل من در پاركینگ آن جا پارك بود. در طول راه بازگشت، با این‌كه تمام شیشه‌ها كاملا بسته بودند و رادیو هم روشن نبود ولی صدای هیاهومانندی در فضای اتومبیل می‌پیچید به طوری كه برای شنیدن حرف‌های یكدیگر باید تقریبا داد می‌زدیم. لورا كه حسابی تعجب كرده بود، گفت: (چرا این طوری شده است؟) گفتم: (حتما باد است.) ولی او جواب داد: (نه من صدایی شبیه به صدای فلوت یا سوت می‌شنوم.) از حرفش تعجب كردم ولی در همان زمان از سمت راست سرم صدای فلوت به گوشم خورد. برگشتم ببینم كسی آن پشت نشسته است ولی كسی نبود. ترسیدم ولی با تحكم گفتم: (همین الان بس كن.) صدای فلوت و صداهای دیگر یك دفعه قطع شدند. لورا می‌گفت تا به حال چنین چیزی را ندیده است. من هم نمی‌دانستم آن چه بود ولی هر چه بود تن ما را حسابی لرزاند.به محل كارمان رسیدیم و از یكدیگر خداحافظی كردیم. من هم سوار اتومبیل خودم شدم و به سمت خانه حركت كردم. در تمام مدت احساس می‌كردم تنها نیستم و كسی خیره به من نگاه می‌كند. وقتی به خانه رسیدیم داشبورد اتومبیل را باز كردم تا تقویم كارهای روزانه‌ام را بردارم و در كمال تعجب دیدم گواهینامه‌ام آن جا لای تقویم است. چطور سر از داخل داشبورد درآورده بود، هرگز نفهمیدم. ولی همیشه احساس می‌كنم این موضوع و آن صداها به تخته وی‌یای درون فروشگاه مربوط می‌شود. وقتی بار دیگر لورا از من خواست همراه او پیش فالگیر بروم مودبانه پیشنهادش را رد كردم.

میز متحرك
می‌خواهم داستانی واقعی را تعریف كنم. داستانی كه چند سال پیش برای خواهرم اتفاق افتاد. باید بگویم تخته وی‌یا آن‌قدر قدرت دارد كه حتی می‌تواند مبلمان خانه را حركت دهد. خواهرم تعریف می‌كرد كه یك شب او و دو زن دیگر در خانه یكی از آنها جمع بودند و می‌خواستند سرشان را با بازی با یك تخته وی‌یا گرم كنند. آن دو زن، مادر و دختر بودند و زن جوان‌تر خود دو فرزند كوچك داشت كه در اتاق خواب خوابیده بودند و در واقع زن مسن‌تر مادربزرگ آن بچه‌ها بود. آنها می‌گفتند، می‌خندیدند و از بازی با تخته احضار ارواح لذت می‌بردند و در كل همه چیز را به شوخی گرفته بودند. ولی ناگهان خواهرم احساس كرد (چیزی) با آنها ارتباط برقرار كرده است. زن جوان‌تر به شوخی گفت: اگر واقعا یك روح در این خانه است باید یك جوری خودش را به ما نشان دهد آن هم به طور فیزیكی.
ابتدا هیچ اتفاقی نیفتاد. زن‌ها به یكدیگر نگاه كردند و آماده شدند دوباره همه چیز را به مسخره بگیرند كه ناگهان صدای سنگینی به گوششان رسید. انگار كسی چیزی را روی زمین می‌كشید و حركت می‌داد. صدایی آرام و مداوم كه از اتاق كناری می‌آمد ولی در بسته بود و چیزی دیده نمی‌شد. زن‌ها به روی صندلی میخكوب شده بودند و فقط گوش می‌دادند. ناگاه چشم‌های وحشت‌زده‌شان به در اتاق خیره ماند. در خود به خود باز شد و میز سنگین چوب بلوط كه در اتاق مجاور قرار داشت، به خودی خود روی زمین كشیده و آرام آرام وارد اتاق آنها می‌‌شد. كم‌كم سر و صداها بلندتر شدند و حركت میز به پرتاب بدل شد. میز تكان‌های شدیدی می‌خورد و صداهای وحشتناكی به گوش می‌رسید. مادربزرگ جیغ كشید و با وحشت به سوی اتاق خواب بچه‌ها دوید چون مطمئن شده بود كه روح عصیانگر در خانه است و ممكن است به بچه‌ها آسیب برساند ولی با صدای جیغ او حركت میز متوقف شد و همه چیز به حالت طبیعی برگشت. اما این خاطره هیچ وقت از ذهن آن سه زن پاك نشد. آنها شنیده بودند كه ممكن است یك روح خبیث به سراغشان بیاید ولی آن را باور نكرده بودند. با این اتفاق زن صاحبخانه تخته وی‌یا را سر به نیست كرد و آن میز چوب بلوط را نیز دور انداخت.

صداهای غیرعادی
سال 1991 بود و من با یكی از هم‌دانشگاهی‌هایم هم‌خانه شده بودم. باید بگویم دوستم در یك خانه ارواح زندگی می‌كرد و من بدون این‌كه بدانم، با او هم‌خانه شدم. اتاق خواب آن خانه در زیرزمین قرار داشت و یك پنجره كوچك در آن تعبیه شده بود تا نور را به داخل برساند ولی همان پنجره هم با یك پشت دری چوبی كاملا پوشیده شده بود به طوری كه وقتی برق خاموش می‌شد دیگر چشم، چشم را نمی‌دید.یك شب وقتی داشتم آماده می‌شدم كه بخوابم، برق رفت. در بسته بود و ذره‌ای نور به داخل نمی‌تابید. هنوز خوابم نبرده بود و با چشم‌های گشاد شده به اطراف نگاه می‌كردم و البته چیزی نمی‌دیدم. وقتی به دیوار اتاق كه كنار تختم بود نگاه كردم چیز سفید رنگی را دیدم. به پنجره نگاه كردم گفتم شاید انعكاس نور در آینه باشد ولی هیچ نوری از پنجره نمی‌آمد. از دوستم پرسیدم او هم آن چیز سفید را روی دیوار می‌بیند؟ او خواب‌آلوده جواب منفی داد. همان وقت برق آمد ولی چیزی روی دیوار دیده نمی‌شد. از آن شب به بعد همیشه چراغ خواب را روشن می‌گذاشتیم. دو ماه گذشت و اتفاق خاصی نیفتاد به طوری كه من حادثه آن شب را فراموش كرده بودم تا این‌كه یك روز یكی از دوستانم را دیدم. او كه به تازگی خانه‌تكانی كرده بود می‌خواست (تخته وی‌یا)ی خود را دور بیندازد چون می‌گفت چیز نحسی است و نمی‌خواهد آن را در خانه‌اش نگه دارد. دوستم گفت من تا به حال چند بار صداهای عجیبی را در خانه شنیده‌ام. مثلا وقتی تنها بودم شنیدم كسی مرا صدا می‌كند و یا صدای گریه بچه می‌آید و ما تصمیم گرفتیم تخته وی‌یا را به خانه ببریم و آن را در آنجا امتحان كنیم. آن شب روی كف زیرزمین نشستیم. در اتاق خواب سمت چپ من قرار داشت احساس می‌كردم چیزی در اتاق خواب است كه حس بدی به من می‌دهد. به همین خاطر بلند شدم و در را بستم. بعد نشستیم و انگشت‌هایمان را روی تخته گذاشتیم و تمركز گرفتیم و منتظر شدیم اتفاقی بیفتد. ولی نشانگر وی‌یا حركت نكرد. پس از چند دقیقه صداهایی را از درون اتاق خواب شنیدیم. مطمئن نبودیم چیزی كه می‌شنیدیم واقعیت بود یا خیال. دوباره تمركز گرفتیم و در تمام مدت هر دو به اتاق خیره شده بودیم. صداهای درون اتاق بیشتر و بیشتر می‌شد. صداهایی شبیه به زوزه حیوانات وحشی به گوش می‌رسید. انگار می‌خواستند از اتاق بیرون بیایند ولی نمی‌توانستند. ترسیده بودم. آن صداهای دلهره‌آور گویی تمام خانه را می‌لرزاند. دوستم بلند شد و به سوی در اتاق رفت و با ترس آن را گشود ولی تنها چیزی كه از آن بیرون آمد موجی از هوای سرد بود. بعد از این‌كه در باز شد گویی صلح برقرار شد. دیگر صدایی به گوش نرسید و هیچ اتفاقی نیفتاد. ولی باید بگویم كار در همان شب تمام نشد. از آن به بعد هر وقت كه برق را خاموش می‌كردیم یك دسته از هیكل‌های سفید و غبار مانند را همه جا می‌دیدیم. حتی یك بار وقتی دوستم به اتاق خوابش رفت در روشنایی روز دید كه غبار متراكم و سفیدرنگی بر روی تختش دراز كشیده است. من دیگر طاقت نیاوردم و از دوستم جدا شدم و از آن خانه رفتم و با خود عهد بستم دیگر به سمت تخته وی‌یا و احضار ارواح نروم.




:: موضوعات مرتبط: احضـــــــــــــــار روح , ,
|
امتیاز مطلب : 71
|
تعداد امتیازدهندگان : 24
|
مجموع امتیاز : 24
اسرارآمیزترین خانه ارواح
جمعه 10 تير 1390 ساعت 13:55 | بازدید : 536 | نوشته ‌شده به دست سعید | ( نظرات )

اسرارآمیزترین خانه ارواح

 

داستان <وینچستر هاوس> با یك نفرین شروع شد. این خانه كه با راهنمایی ارواح بنا شد دارای عجیب‌‌ترین نقشه ‌خانه در دنیاست. <ویلیام ورت وینچستر> پسر <اولیور وینچستر> صاحب معروف كارخانه اسلحه‌سازی و وارث ثروت و شهرت او بود. تفنگ وینچستر كه به <تفنگ هنری> معروف است انقلابی در طراحی اسلحه به ‌وجود آورد. در زمان جنگ‌‌های داخلی آمریكا شركت اسلحه‌سازی وینچستر به ثروتی دست نیافتنی رسید و با قراردادهایی كه با دولت می‌بست، روز به روز متحول‌تر می‌شد و همین موضوع، آغاز داستانی شد كه به نفرین خانوادگی آنها مشهور و در نهایت منجر به ساخت عمارت عجیب و غریب وینچستر شد كه هنوز هم مركز توجه بسیاری از مردم و پژوهشگران ماوراءالطبیعه است.

 

در سپتامبر سال 2681 در زمان اوج جنگ‌های ایالتی آمریكا، خانواده وینچستر در <نیوهیون> واقع در ایالت <كانكتیكات> میزبان جشن ازدواج <ویلیام ورت وینچستر> و <سارا پاردی> عروس ریزنقش، جذاب و گیرای خانواده وینچستر بودند كه چند سال بعد خانه معروف وینچستر را بنا نهاد ولی دلیل ساخت آن خانه بزرگ، پرستیژ خانوادگی سارا نبود بلكه او دلایلی كاملا متفاوت و خرافی برای آن داشت و همین دلایل باعث شدند خانه وینچستر صاحب چنین معماری غیرعادی شده و به خانه ارواح مشهور شود.

آغاز نفرین 
در ماه جولای سال 6681 اولین فرزند خانم و آقای وینچستر به‌دنیا آمد. این نوزاد، دختری به نام <آنی> بود ولی این نعمت
و رحمت‌الهی خیلی زود تبدیل به یك تراژدی شد زیرا آنی به بیماری نادری مبتلا شد و از دنیا رفت. از نظر سارا این آغاز نفرینی بود كه دامن خانواده او را گرفت. او كه در اندوه از دست‌دادن دخترش تا مرز دیوانگی پیش رفته بود از مردم می‌گریخت و در تنهایی و عزلت با غم، دست و پنجه نرم می‌كرد. خانواده وینچستر دیگر هرگز بچه‌دار نشدند. مدتی بعد سارا به ناگاه تصمیم گرفت به خانه برگردد و دركنار همسرش یك زندگی عادی را آغاز كند اما مصیبت دیگری به وقوع پیوست. ویلیام مبتلا به سل شد و در ماه مارس 1881 از دنیا رفت. سارا كه بیوه شده بود، وارث بیست میلیون دلار ثروت (كه در آن زمان ثروتی افسانه‌ای بود) و نیمی از كارخانه اسلحه‌سازی شد ولی این پول‌ها نمی‌توانست ذره‌ای از غم و اندوه سارا را كه سوگوار از دست دادن دو نفر از عزیزترین كسانش بود، بكاهد. یكی از دوستانش كه پریشان‌حالی شدید او را دید به او توصیه كرد پیش یك <مدیوم> برود. آن زمان در آمریكا اعتقاد به
عالم ارواح و احضار روح بسیار متدوال بود و عجیب

به نظر نمی‌رسید شخصی كه در وضعیت روحی سارا قرار داشت به این راه‌حل روی آورد. ملاقات سارا با مدیوم، این تفكر او كه نفرین، دامنگیر خانواده منچستر شده است را تشدید كرد و زندگی او را تا آخر عمر تغییر داد.

مـدیـوم
او با مدیومی آشنا شد كه قبول كرد برای این بیوه ثروتمند احضار روح كند. او در اتاقی تاریك و دودآلود به حالت خلسه فرو رفت و گفت روح شوهر سارا را به اتاق آورده است و می‌گوید علت به‌وجود آمدن این نفرین را می‌داند. مدیوم از زبان <ویلیام وینچستر> گفت، نفرینی كه در خانواده وینچستر می‌باشد به خاطر اسلحه‌هایی است كه آنها ساخته‌اند و جان هزاران انسان بی‌گناه را گرفته‌اند. مدیوم گفت: ارواح آن مردگان، خانواده وینچستر را رها نمی‌كنند و با گرفتن جان ویلیام و دخترشان <آنی> می‌خواستند از آنها انتقام بگیرند.
ولی چه چیزی این نفرین را از بین می‌برد؟ مدیوم از قول روح به سارا گفت كه باید خانه‌شان در <نیوهیون> را بفروشد و به سمت غروب خورشید برود. در آن هنگام روح ویلیام او را راهنمایی خواهد كرد و خانهای جدید برای او و ارواحی كه زندگی او را تسخیر كرده‌اند، پیدا خواهد كرد. مدیوم به او گفت: <وقتی بالاخره خانه مورد نظر ویلیام را یافتی، باید بلافاصله آن را بخری و تا آخر عمر و بی‌وقفه آن را بسازی. اگر به ساختن ادامه بدهی زنده می‌مانی و اگر آن را متوقف كنی خواهی مرد.> سارا در اولین فرصت خانه خود در <نیوهیون> را فروخت و رو به سوی غرب سفری را آغاز كرد تا بالاخره به مقصد رسید. آن‌جا دره <سانتا كلارا> نام داشت كه هم‌اكنون در جنوب <سان‌فرانسیسكو> قرار دارد. او در آن‌جا یك خانه 71 اتاقه پیدا كرد كه متعلق به یك پزشك بود. سارا آن خانه را كه در زمینی وسیع قرار داشت خرید و با مشورت‌های مكرر با مدیوم، تا آخر عمرش آن را ساخت. این بنا هم‌اكنون یكی از عجیب‌ترین و به گفته خیلی‌ها معروف‌ترین خانه‌های ارواح دنیاست.

خانه جدید وینچستر
می‌گویند خانه جدید وینچستر دارای یك اتاق احضار روح است كه سارا به طور منظم در آن با ارواح خود برای طرح‌ریزی و ساخت خانه مشورت می‌كرد. مشهور است كه عجایب بی‌شمار این خانه به منظور دفع ارواح خبیثه می‌باشد كه نفرین آنها گریبان خانواده وینچستر را گرفته بود. سارا چندین پیمانكار را گمارد و آنها شب و روز كار می‌كردند. سارا نقشه‌ ناپخته‌ای را كه خود با دست می‌كشید به آنها می‌داد و آنها موظف بودند كه تمام قسمت‌های عجیب و غریب نقشه را در ساختمان پیاده كرده و اصلا ایرادی بر غیر منطقی بودن آن نگیرند. بارها اتفاق افتاد كه كارگران، اتاق‌هایی را می‌ساختند و بعد از تكمیل شدن به دستور سارا آنها را خراب و به شكل جدیدی بازسازی می‌كردند. آنها آنقدر ساختند و ساختند كه عمارت جدید وینچستر، ساختمانی هفت طبقه شد كه در راهروهای پیچ در پیچ آن چهل اتاق خواب، سیزده حمام، پنچ یا شش آشپزخانه و دو سالن جشن دیده می‌شد. در زیر، بعضی از خصوصیات عجیب و غریب این خانه را می‌خوانید:
- سارا وسواسی عجیب بر روی عدد 31 داشت و این عدد در <وینچستر هاوس> عددی مشخص و تكراری می‌باشد.
- چهل پلكان كه خیلی از آنها به هیچ جایی نمی‌رسد و به سقف ختم می‌شود.
- برخی از این پلكان‌ها 31 پله دارند.
- یكی از اتاق‌ها پنجره‌ای دارد كه در كف آن باز می‌شود.
- دو تا از انبارها رو به دیوار باز می‌شوند و هیچ فضایی درون آنها نیست.
- یك در، بالای دیوار یكی از آشپزخانه‌ها باز می‌شود و ارتفاع ظرف‌شویی آن هشت فوت است.
- یكی دیگر از درهای خانه در ارتفاع 41 ‌فوتی برفراز باغ گشوده می‌شود.
- در این خانه 74 شومینه دیده می‌شود كه دودكش چهار تا از آنها به پشت بام نمی‌رسد و به دیوار ختم می‌شود. (احتمالا سارا معتقد بوده كه ارواح از این شومینه‌ها و دودكش‌های آنها به داخل و خارج خانه راه می‌یابند).
- بسیاری از حمام‌ها در شیشه‌ای دارند.
- اغلب پنجره‌ها از 31 شیشه چهارگوش ساخته شده‌اند. بسیاری از اتاق‌ها 31 گوشه دارند و برخی از آنها دارای 31 پنجره هستند.
<وینچستر هاوس> در زمین‌‌لرزه بزرگ سال 6091 در سان‌فرانسیسكو خسارت‌هایی دید و بعضی از قسمت‌های سقف آن فرو ریخت ولی بلافاصله تعمیر و بازسازی و بر وسعت آن نیز افزوده شد به طوری كه آن عمارت هم‌اكنون 061 اتاق دارد. این عدد تنها تعداد تخمینی اتاق‌هاست زیرا این خانه آنقدر پیچ‌ در پیچ و عجیب است كه نمی‌توان اتاق‌های آن را به طور دقیق شمرد. ساخت وینچستر هاوس سرانجام در سال 2291 و در زمان مرگ سارا در سن 28 سالگی متوقف شد. آیا آن‌جا در واقع یك <خانه ارواح> است؟ شاید این تنها داستان افسانه‌ای است كه بر سر زبان‌ها افتاده ولی تاكنون چندین نفر گزارش داده‌اند كه چیزهای عجیب و غیرقابل توضیحی را در وینچستر هاوس دیده‌اند. روح شناسان بسیاری تاكنون اطمینان داده‌اند كه ارواح زیادی در این خانه در رفت و آمد هستند. افرادی نیز گفته‌اند كه بارها ردپاهایی عجیب را كف اتاق دیده‌اند، نقاط سردی را در جاهای مختلف خانه حس می‌كنند، درها خود به خود باز و بسته می‌شوند و دستگیره‌ها به خودی خود می‌چرخند. چندین عكس وجود دارد كه گوی‌های نورانی و غبارهای سپیدی را در این خانه نشان می‌دهد و افرادی نیز ادعا می‌كنند كه صدای ارواح این خانه را ضبط كرده‌‌اند.

روح كشتی
 مدتی پیش افسر یك رزم ناو بودم. یك شب كه در بندر پهلو گرفته بودیم با احساس خاصی از خواب بیدار شدم. چیزی كه
درست جلوی خودم دیدم، صورتی نیمه مبهم، تیره و غبارآلوده بود. یادم می‌آید گوش‌هایم از صداهای عجیب پر شده بودند. نه بلند بودند و نه آرام ولی مطمئن بودم كه آنها را می‌شنوم. صداهایی كه منبع آن مشخص نبود. می‌خواستم حرف بزنم ولی هیچ كلمه‌ای از میان لب‌هایم بیرون نمی‌آمد. می‌خواستم تكان بخورم اما باز هم برایم امكان‌پذیر نبود. آن صورت مبهم مدت ده تا پانزده ثانیه بالای سر من در هوا شناور بود و بعد ناگهان ناپدید شد. صداها قطع شدند. حالا دیگر می‌توانستم حركت كنم. باز هم صدایم را می‌شنیدم و همه‌چیز به حال طبیعی برگشت.
اولین كاری كه انجام دادم این بود كه به عرشه بروم و همه‌چیز را بررسی كنم. می‌خواستم مطمئن شوم آن صداها از آن‌جا نمی‌آمدند. فقط دو راه داشتم یا باید باور می‌كردم كه خواب دیده‌ام یا باید می‌پذیرفتم كه روحی دركشتی است و من مطمئن بودم كه خواب ندید‌ه‌ام. آن شب باید در شیفت دوم كه از نیمه شب تا چهار صبح بود، روی عرشه، سر پستم می‌ایستادم. دو نفر از همكارانم نیز در كنارم بودند. این جور مواقع حرف‌های گوناگونی بین ما رد و بدل می‌شود تا شب را به ‌گونه‌ای به صبح برسانیم و آن شب حرف ارواح و داستان‌های آنها پیش كشیده شد. از این دست یكی، دو داستان تعریف كردند و من ناگهان به یاد اتفاقی افتادم كه برایم افتاده بود و آن را برایشان تعریف كردم و در آن وقت بود كه دیدم رنگ از روی همكارانم پرید و یكی از آنها داستانی واقعی را برایم تعریف كرد:
یك سال قبل از شروع كار من در آن ناو، افسر جزء جوانی، بر روی سیم برق‌رسانی رادار كار می‌كرد. او یك گوشی قوی به گوش زده بود كه میكروفون آن به وسیله یك صفحه فلزی بر روی سینه‌اش قرار داشت. افسر جزء كه 21 سال بیشتر نداشت بیش از حد به سیم برق رسانی نزدیك شده بود و ناگهان برق فشار قوی از سیستم به صفحه فلزی میكروفون روی سینه‌اش رسید و بلافاصله او را كشت. جایی كه این اتفاق افتاد، درست طبقه بالای اتاق استراحت من بود. افسر جزء كنونی كتابی را به من نشان داد كه ویژه ناومان بود و رویدادهای آن در كتاب به ثبت می‌رسید؛ چیزی شبیه به یك سالنامه. صفحه‌اول، یادبودی بود برای افسر جزء مرحوم و عكسی از او در آن دیده می‌شد. این عكس همان چهر‌ه‌ای را به یادم انداخت كه آن شب در اتاقم دیده بودم. از جایم پریدم. چیزی نگفتم ولی در آن تاریكی شب تنها لب عرشه ایستادم و به دریا خیره شدم.
نمی‌دانم حرف‌هایم را باور می‌كنید یا نه، ولی اعتقاد دارم كه روح می‌خواست چیزی به من بگوید. او یك بار دیگر هم مرا از خواب بیدار كرد. این بار بیشتر سعی كردم با او حرف بزنم ولی درست مثل دفعه اول انجام هر كاری از من ساقط شده بود. فقط دلم می‌خواهد یك روز بتواند به من بفهماند چه می‌خواهد بگوید.

ارواح مركز اورژانس
من پرستار آمبولانس یك مركز اورژانس هستم. از وقتی كارم را در این‌جا شروع كردم همیشه حرف این بود كه ساختمان مركز در تسخیر ارواح است. یكی از همكاران می‌گفت یك روز روی تختی مشغول استراحت بود كه ناگهان دید مردی كنار او ظاهر شد و در حالی كه پشتش به او بود ایستاده و حركتی نمی‌كرد. چند ثانیه بعد، مرد خود به خود محو شد. خیلی‌ها صداهای عجیبی را شنیده‌اند یا اتفاقات عجیبی دیده‌اند ولی من تا یك ماه پیش هیچ موضوع عجیب و غریبی ندیده بودم. آن شب در شیفت شبانه كار می‌كردم. ساعت سه صبح بود كه شنیدم در طبقه پایین با صدای بلندی باز و بسته می‌شود. بعد صدای پرت كردن چیزی را شنیدم. اول خودم را به نشنیدن زدم ولی این صداها باز هم تكرار شد و مجبور شدم برای بررسی به آن‌جا بروم. به طبقه پایین رفتم، همین‌كه در را بستم، خود به خود باز شد و با صدای خشكی دوباره بسته شد. سعی كردم توجهی به این موضوع نكنم ولی دوباره و دوباره این اتفاق تكرار شد. این صداها تا مدتی ادامه داشت و بعد صدای جدیدی به آن افزوده شد. انگار كسی داشت از پله‌ها بالا می‌آمد. منتظر بودم در باز شود ولی نشد. این دفعه دیگر آنقدر جرات نداشتم كه بروم و آن دور و بر را تماشا كنم، به همین‌خاطر سعی كردم سرم را به نوشتن و كار گرم كنم. صداها بازهم هرازگاهی می‌آمد. یك ساعت بعد تصمیم گرفتم روی زمین بنشینم و كتاب بخوانم. همین‌كه نشستم، صدای نفس كشیدن به گوشم خورد. نفس‌هایی سنگین و زمزمه‌دار. اول فكر كردم صدای باد است ولی نبود؛ صدای تنفس بود. دوباره به صندلی‌ام برگشتم. چند دقیقه بعد به دستشویی رفتم. وقتی در آن جا بودم، در ناگهان به شدت باز و بسته شد. من هیچ‌وقت به ارواح اعتقاد نداشتم ولی مطمئنا اتفاقات آن شب طبیعی نبودند. یعنی آن جا یك روح بود؟

روح سرخ پوش
من، همسر و پسرم در یك خانه دو طبقه در مركز شهر <وینی پگ> زندگی می‌كردیم. كنار اتاق خواب ما پلكانی قرار داشت كه به خیابان می‌رسید. یك شب با شنیدن صدایی از خواب بیدار شدیم. انگار كسی از پله‌ها بالا می‌آمد. فكر كردم یك دزد است كه می‌خواهد وارد شود. شوهرم بلند شد و به طرف آن در رفت تا با هر كسی كه آن‌جاست رو به رو شود ولی هیچ‌كس آن‌جا نبود. من هم بلند شدم و به همراه شوهرم تمام خانه را گشتیم. كسی نبود و تمام درها وپنجره‌ها قفل بودند. به خیالمان اشتباه كرده‌ایم و دوباره خوابیدیم. روز بعد، ساعت هفت از خواب برخاستیم. اتفاق دیشب را فراموش كرده بودیم. داشتیم آماده می‌شدیم كه به خرید برویم ناگهان در اتاق پذیرایی، زنی را دیدیم كه با خیال راحت از آن جا گذشت و از پلكان طبقه دوم بالا رفت.
او اصلا به ارواح شبیه نبود و مه‌آلود هم به نظر نمی‌رسید. تنها چیزی كه عجیب به نظر می‌رسید این بود كه وقتی روی كف چوبی و پرسر و صدای خانه راه می‌رفت هیچ صدایی از او شنیده نمی‌شد. من و شوهرم به یكدیگر نگاه و سپس با عصبانیت آن زن را صدا كرده‌ و گفتیم: تو دیگه كی هستی؟ تو خانه ما چه كار می‌كنی؟ بعد به سرعت به طبقه دوم رفتیم ولی هیچ‌كس آن‌جا نبود. عجیب به نظر می‌‌رسید. مطمئن بودیم كه او را دیده‌ایم. پیراهنی قرمز رنگ بر تن داشت و كمربند قرمز رنگی به كمرش بسته بود. یك عینك هم از گردنش آویزان بود. آن زن حالت بدخواهانه‌ای نداشت و من از دیدن او اصلا نترسیدم. تنها موضوعی كه ناراحتم می‌كرد این بود كه چطور ممكن است كسی بدون اجازه و آن هم از در قفل شده وارد خانه و سپس ناپدید شود. مدتی بعد به این نتیجه رسیدم كه ممكن است او روح یكی از صاحبان قبلی آن خانه بوده.




:: موضوعات مرتبط: اسرارآمیزترین خانه ارواح , ,
|
امتیاز مطلب : 66
|
تعداد امتیازدهندگان : 18
|
مجموع امتیاز : 18
زندگی در خانه ارواح
جمعه 10 تير 1390 ساعت 13:54 | بازدید : 552 | نوشته ‌شده به دست سعید | ( نظرات )

زندگی در خانه ارواح

 

شكارچیان روح و محققان مسائل ماوراءالطبیعه برای كشف مكان‌هایی كه در قلمرو ارواح هستند و تحقیق و بررسی درباره آنها از مسیر عادی خود خارج می‌شوند و به راه‌های گوناگونی دست می‌زنند اما افرادی هستند كه نیازی به جستجو به دنبال یافتن ارواح ندارند. ارواح همیشه در كنارشان هستند و در خانه خودشان. (توری وی) و خانواده‌اش از این نوع افراد خاص هستند. آنها در یك خانه قدیمی كه متعلق به قرن هجدهم میلادی است، زندگی می‌كنند.

د. خانه‌ای كه آشكارا تحت حكمفرمایی چندین

روح و موجود نامرئی است. مطلبی كه می‌خوانید، داستان خانه (توری) است. من همیشه از این‌كه در خانه‌ای كه حقیقتا خانه ارواح است بزرگ شده‌ام، احساس خوش‌اقبالی می‌كنم. پدربزرگ و مادربزرگم بیش از پنجاه سال در یك خانه كهن دویست ساله با معماری باستانی زندگی كردند. این خانه كه خانه رویاهای من است و نام آن را (خانه نانا) گذاشته بودم، در موطن من یعنی مركز (نیوهمپ شایر) قرار دارد و به سبك اواخر سال‌های 1700 ساخته شده است.ادامه این اتفاق را بخوانید:

آلیس دوست خیالی من

من در طول مدت عمرم (اكنون 28 سال دارم) در مقاطع مختلفی در آن خانه زندگی كرده‌ام. من و خواهرم از وقتی خیلی بچه بودیم می‌دانستیم یك چیزی در آن خانه با همه خانه‌ها تفاوت دارد. یادم می‌آید تقریبا سه سال داشتم و درون تخت حفاظ‌دارم گریه می‌كردم و مادرم را صدا می‌زدم چون احساس می‌كردم كسی در آن اتاق ایستاده است و مرا نگاه می‌كند. آن موقع‌ها فقط یك حمام در آن خانه بود كه آن هم در بالای پله‌های طبقه دوم قرار داشت. در طبقه دوم چهار اتاق خواب هم بود كه دو در دو طرف راهرو قرار داشتند. پلكان دیگری هم به اتاق زیر شیروانی ختم می‌شد. من و خواهرم هر دو می‌ترسیدیم تنهایی به طبقه بالا برویم چون همیشه فكر می‌كردیم یك نفر آنجا ایستاده است و ما را تماشا می‌كند. آن‌قدر ترسیدیم كه حتی وقتی به حمام می‌رفتیم هم لای در را باز می‌گذاشتیم.
مادرم می‌گوید وقتی دو یا سه سال داشتم یك دوست خیالی به نام (آلیس) برای خودم پیدا كرده بودم. تمام مدت با آلیس بازی می‌كردم و همیشه درباره او حرف می‌زدم ولی ناگهان این عادت را یك باره كنار گذاشتم و دیگر چیزی درباره او نگفتم. مادرم كه توجهش به موضوع جلب شده بود، علت را از من جویا شد. من جواب دادم: (او مرد) حالا هیچ‌كدام از ما نمی‌دانیم كه آیا واقعا آلیس یك خیال بود یا یك
روح.
یك خاطره دیگر هم از دوران كودكی‌ام به یاد دارم. یك روز روی تاب درون حیاط نشسته بودم و به تنهایی بازی می‌كردم و در همان حال خانه را تماشا می‌كردم. ناگهان چشمم به پنجره اتاق زیر شیروانی افتاد. قسم می‌خورم كه یك نفر آنجا ایستاده بود و به من نگاه می‌كرد. از نه سالگی به خواندن داستان‌هایی از ارواح روی آوردم و كاملا شیفته و مسحور آنها شدم. به همین خاطر وقتی مادرم گفت (خانه نانا) در تسخیر ارواح است اصلا تعجب نكردم. همان وقت بود كه مادر داستان‌های واقعی از ارواح را كه برای او و دایی‌هایم در آن خانه اتفاق افتاده بود، تعریف كرد. او درباره مردی گفت كه وقتی خیلی كوچك بود تصویرش را در آینه اتاقش دید. او مردی سیبلو بود كه آستین‌هایش را به سبك قدیم با كش بالا نگه داشته بود.

 

زندگی در خانه ارواح

 

شكارچیان روح و محققان مسائل ماوراءالطبیعه برای كشف مكان‌هایی كه در قلمرو ارواح هستند و تحقیق و بررسی درباره آنها از مسیر عادی خود خارج می‌شوند و به راه‌های گوناگونی دست می‌زنند اما افرادی هستند كه نیازی به جستجو به دنبال یافتن ارواح ندارند. ارواح همیشه در كنارشان هستند و در خانه خودشان. (توری وی) و خانواده‌اش از این نوع افراد خاص هستند. آنها در یك خانه قدیمی كه متعلق به قرن هجدهم میلادی است، زندگی می‌كنند.

د. خانه‌ای كه آشكارا تحت حكمفرمایی چندین روح و موجود نامرئی است. مطلبی كه می‌خوانید، داستان خانه (توری) است. من همیشه از این‌كه در خانه‌ای كه حقیقتا خانه ارواح است بزرگ شده‌ام، احساس خوش‌اقبالی می‌كنم. پدربزرگ و مادربزرگم بیش از پنجاه سال در یك خانه كهن دویست ساله با معماری باستانی زندگی كردند. این خانه كه خانه رویاهای من است و نام آن را (خانه نانا) گذاشته بودم، در موطن من یعنی مركز (نیوهمپ شایر) قرار دارد و به سبك اواخر سال‌های 1700 ساخته شده است.ادامه این اتفاق را بخوانید:

 

آلیس دوست خیالی من

من در طول مدت عمرم (اكنون 28 سال دارم) در مقاطع مختلفی در آن خانه زندگی كرده‌ام. من و خواهرم از وقتی خیلی بچه بودیم می‌دانستیم یك چیزی در آن خانه با همه خانه‌ها تفاوت دارد. یادم می‌آید تقریبا سه سال داشتم و درون تخت حفاظ‌دارم گریه می‌كردم و مادرم را صدا می‌زدم چون احساس می‌كردم كسی در آن اتاق ایستاده است و مرا نگاه می‌كند. آن موقع‌ها فقط یك حمام در آن خانه بود كه آن هم در بالای پله‌های طبقه دوم قرار داشت. در طبقه دوم چهار اتاق خواب هم بود كه دو در دو طرف راهرو قرار داشتند. پلكان دیگری هم به اتاق زیر شیروانی ختم می‌شد. من و خواهرم هر دو می‌ترسیدیم تنهایی به طبقه بالا برویم چون همیشه فكر می‌كردیم یك نفر آنجا ایستاده است و ما را تماشا می‌كند. آن‌قدر ترسیدیم كه حتی وقتی به حمام می‌رفتیم هم لای در را باز می‌گذاشتیم.
مادرم می‌گوید وقتی دو یا سه سال داشتم یك دوست خیالی به نام (آلیس) برای خودم پیدا كرده بودم. تمام مدت با آلیس بازی می‌كردم و همیشه درباره او حرف می‌زدم ولی ناگهان این عادت را یك باره كنار گذاشتم و دیگر چیزی درباره او نگفتم. مادرم كه توجهش به موضوع جلب شده بود، علت را از من جویا شد. من جواب دادم: (او مرد) حالا هیچ‌كدام از ما نمی‌دانیم كه آیا واقعا آلیس یك خیال بود یا یك روح.
یك خاطره دیگر هم از دوران كودكی‌ام به یاد دارم. یك روز روی تاب درون حیاط نشسته بودم و به تنهایی بازی می‌كردم و در همان حال خانه را تماشا می‌كردم. ناگهان چشمم به پنجره اتاق زیر شیروانی افتاد. قسم می‌خورم كه یك نفر آنجا ایستاده بود و به من نگاه می‌كرد. از نه سالگی به خواندن داستان‌هایی از ارواح روی آوردم و كاملا شیفته و مسحور آنها شدم. به همین خاطر وقتی مادرم گفت (خانه نانا) در تسخیر ارواح است اصلا تعجب نكردم. همان وقت بود كه مادر داستان‌های واقعی از ارواح را كه برای او و دایی‌هایم در آن خانه اتفاق افتاده بود، تعریف كرد. او درباره مردی گفت كه وقتی خیلی كوچك بود تصویرش را در آینه اتاقش دید. او مردی سیبلو بود كه آستین‌هایش را به سبك قدیم با كش بالا نگه داشته بود.

 

شوخی‌های روحانه

مادربزرگ اهل بیرون رفتن نبود و اغلب در خانه به كارهای معمولی می‌پرداخت. آن وقت‌ها مادرم یك اسب داشت و وقتی او و برادرهایش در مدرسه بودند، مادربزرگ به اسب آب می‌داد و آن را از اصطبل بیرون می‌آورد تا در چراگاه بچرد. یك روز كه به همین منظور از خانه بیرون رفته بود، بعد از مدتی بازگشت و دستگیره را چرخاند تا آن را باز كند و به داخل برود ولی در باز نشد. خلاصه این‌كه مادربزرگ مجبور شد از پنجره طبقه اول به داخل برود و وقتی در ورودی را از پشت نگاه كرد، دید كسی یا چیزی آن را از داخل قفل كرده است. یك كم ترسیده بود ولی نه زیاد زیرا تا آن زمان تقریبا همه افراد خانه حداقل یك‌بار موارد مشابهی را تجربه كرده بودند و این بار نوبت به مادربزرگ كه من او را (نانا) صدا می‌زدم رسیده بود. دفعه بعد دوباره مادربزرگ برای رسیدگی به اسب بیرون رفت. سپس به خانه برگشت. دستگیره را چرخاند ولی باز هم در باز نشد. دوباره از پنجره به داخل رفت و فهمید یك نفر بخاری قدیمی و بزرگ اتاق پذیرایی را بیرون آورده، آن را در مسیر اتاق پذیرایی تا در ورودی خانه حمل كرده و آن جا قرار داده است. حتما به او حق می‌دهید كه حسابی بترسد. آن روز مادربزرگ به همسایه‌اش تلفن زد و از او خواست تا برگشتن پدربزرگ پیش او بماند. اتفاق بعدی برای پدربزرگ افتاد. آن روز او در انبار مشغول كندن پوست یك آهو بود كه همان روز شكار كرده بود. او بهترین چاقوی مخصوص شكارش را برداشت و در دیوار فرو كرد بعد به آن طرف انبار رفت تا چیزی بیاورد وقتی به سوی دیوار برگشت تا چاقو را بردارد و به كارش ادامه دهد، چاقویی در كار نبود. پدربزرگ گوشه و كنار انبار را گشت ولی تا به امروز دیگر كسی اثری از آن چاقو پیدا نكرده است.

 

داستان پیرمرد

وقتی چهارده سال داشتم پدر و مادرم از یكدیگر جدا شدند و من، مادر، خواهر و برادر كوچكم به خانه ارواح مادربزرگ و پدربزرگ نقل مكان كردیم. از آنجا كه من نوه بزرگ نانا و پدربزرگ بودم اوقات زیادی را در كنار آنها می‌گذراندم ولی آن زمان كه با مادر، خواهر و برادرم به آن جا رفتیم بیش از هر زمان دیگری فعالیت‌های ارواح را احساس می‌كردم.
نمی‌دانم درست است یا غلط ولی بارها شنیده‌ام ارواح از بچه‌ها انرژی می‌گیرند و من، در آن زمان كه سه بچه در آن خانه حضور داشت اولین شبح را به چشم دیدم. آن روز روی تختم به خواب عمیقی فرو رفته بودم كه ناگهان بی‌دلیل بیدار شدم. صدای زنگ ساعت طبقه پایین به گوشم خورد و ناخودآگاه به ساعت شماطه‌دار اتاقم نگریستم. دقیقا نیمه‌شب بود. احساس غریبی داشتم. فكر می‌كردم كسی مرا تماشا می‌كند. به پایین تختم نگاه كردم. غباری سپیدرنگ دیده می‌شد. آن غبار یا مه شبیه به یك انسان بود. انسانی كه هیچ قسمت از اندامش قابل دیدن و شناسایی نبود. پیش خودم تجسم كردم كه او یك پیرمرد با ریش سفید است. خیلی ترسیدم، برگشتم و به روی شكم خوابیدم و بالش را روی سرم فشار دادم. لازم به گفتن نیست كه آن شب دیگر خوابم نبرد. در طول این سال‌ها خیلی اتفاقات در آن خانه افتاده است كه همه آنها انسان را به یاد ارواح و اشباح می‌اندازد. خیلی چیزها ناپدید می‌گشتند و بعد از مدتی خود به خود در جایی پیدا می‌شدند كه صدبار گشته بودیم. بوهایی عجیب از عطرهای قدیمی در فضا می‌پیچید یا حتی گاه پیانو نیمه‌های شب به خودی خود آهنگ می‌نواخت.

 

ارواح بچه‌گانه

آن موقع‌ها دیگر مادر كار با اسب را آغاز كرده بود. او آموزش سواركاری می‌داد و اسب تربیت می‌كرد. همیشه بچه‌ها دور و بر خانه ما در حال بازی و جست و خیز بودند. یك روز كه ما به نمایشگاه اسب رفته بودیم، پدربزرگ پیش مادربزرگ رفت و شروع به نق زدن كرد. او از والدین این دوره و زمانه شكایت داشت و می‌گفت ما كه پرستار بچه نیستیم كه آنها بچه‌هایشان را دور و بر خانه ما رها می‌كنند. مادربزرگ با تعجب گفت (ولی امروز هیچ بچه‌ای این‌جا نیست. همه به نمایشگاه اسب رفته‌اند.)
پدربزرگ جواب داد (ولی یك دختر كوچولوی مو طلایی آن بیرون دارد می‌دود.) مادربزرگ تاكید كرد هیچ بچه‌ای این‌جا نیست. این تنها دفعه‌ای نبود كه دختر كوچولوی مو طلایی در آن خانه دیده شد. یك روز برادر پنج ساله‌ام هم او را دید و یك‌بار دیگر یكی از شاگردان مادرم گفت دخترك مو طلایی را پشت پنجره طبقه بالا دیده است. شاید او آلیس بود! جالب است یك‌بار برادرم گفت یك دلقك شیطانی را در آشپزخانه دیده است. شاید این حرف برادرم به نظر احمقانه برسد ولی مادرم می‌گوید من هم وقتی كوچك بودم یك‌بار گفتم در آشپزخانه یك دلقك وحشتناك دیده‌ام.

 

یك شاهد باتجربه

مادرم مدتی به دو برادر تعلیم اسب سواری می‌داد. یك روز مادر آن دو به مادرم گفت: (این دور و بر موجودات زیادی هستند.) مادرم با تعجب پرسید: (موجودات؟!) زن پاسخ داد: (بله، ارواح، من آنها را می‌بینم.) آن زن حس ششم قوی‌ای داشت و خداوند این توانایی ذاتی را در وجود او قرار داده بود كه می‌توانست ارواح را به چشم ببیند. او با پلیس ماساچوست همكاری می‌كرد و با كمك قدرت منحصر به فرد خود، افراد مفقود شده را پیدا می‌كرد. او گفت: هر بار كه به خانه ما می‌آید، روح دو پسر بچه را می‌بیند كه بیرون خانه زندگی می‌كنند. او همچنین افزود: محلی كه خانه ما در آن قرار دارد درست شبیه به یك معبر است كه ارواح در آن رفت و آمد می‌كنند.
یك شب از آن خانم دعوت كردیم به خانه ما بیاید و آن جا را دقیق‌تر ببیند. او گفت: چهار روح اصلی در این خانه زندگی می‌كنند كه یكی از آنها (ادوارد) نام دارد. او همان سایه‌ای بود كه ما همیشه در پله‌ها و سالن خانه احساسش می‌كردیم. یك‌بار كه با سرعت از پله‌ها بالا می‌دویدم تا به دستشویی برسم سایه‌ای از یك انسان را جلوی خود دیدم و ناگهان در جایم میخكوب شدم. به شدت ترسیدم. می‌توانستم پشت سر او را به راحتی ببینم. آن سایه از من گذشت و از دیوار انباری رد شد و به درون آن رفت. مادربزرگ هم او را دید. آن زن گفت آن سایه (ادوارد) بوده او در آن خانه زندگی نمی‌كرده و دوست خانوادگی ساكنان آنجا بوده است. ادوارد انسان بسیار تنهایی بود و پس از مرگ تصمیم گرفت به آن خانه بازگردد زیرا خاطرات خوشی را از آن جا داشت. زن در ادامه گفت: ادوارد به ما علاقه زیادی دارد و دوست دارد ما این موضوع را بدانیم. آن خانم به روحی به نام (ویولت مینز) هم رسید ولی مطمئن نبود كه ویولت یك دختربچه است یا یك نوجوان ولی می‌دانست او همیشه آنجاست. او همچنین گفت: خانم مسن‌تری نیز در آن خانه هست كه دوست دارد برای همه مفید باشد.

 

موجودات آشپزخانه!

همان سال مادر مجددا ازدواج كرد. یك شب یكی از دوستان پدرخوانده جدیدم به همراه پسر نوجوانش در خانه ما بودند. پسر او یك بچه شهری بود كه خیلی زود از فعالیت خسته می‌شد. آن شب او روی كاناپه اتاق پذیرایی خوابید. نیمه‌های شب چراغ خواب او خاموش شد. او برخاست و به آشپزخانه رفت تا برق آنجا را امتحان كند، ولی در كمال حیرت و وحشت سه (چیز) را دید كه دور میز ناهارخوری نشسته‌اند. صبح روز بعد وقتی از خواب برخاستیم او گفت: (چیزهای عجیبی در این خانه هست. می‌خواهم بروم خانه خودمان!) باید بگویم كه ما اصلا حرفی از ارواح خانه به او نزده بودیم. او دیگر هرگز به خانه ما برنگشت. حتی پدرش هم به آن جا نیامد.
من می‌توانم تا ابد درباره اتفاقات عجیب خانه‌مان برایتان بنویسم. ما هرگز احساس خطر یا تهدید نمی‌كردیم. در واقع آن ارواح را بخشی از خانواده خود می‌دانستیم و احساس می‌كردیم آنها از ما و از خانه‌مان محافظت می‌كنند.
نیشگونی با انگشتان استخوانی
این آخرین و شاید عجیب‌ترین اتفاقی است كه برایتان نقل می‌كنم. ده سال گذشته پدربزرگ و مادربزرگ زمستان‌ها به فلوریدا می‌رفتند و در ماه آوریل دوباره به (نیوهمپ شایر) باز می‌گشتند و تا ماه اكتبر در آن جا می‌ماندند. دو سال پیش قبل از این‌كه آنها آماده بازگشت به فلوریدا شدند، مادربزرگ در طبقه بالا و در یكی از اتاق خواب‌ها جلوی كامپیوترش نشسته بود و كار می‌كرد. ناگهان كسی از پشت سر او را نیشگون گرفت. نیشگونی كه به قول خودش گویی با انگشتان بلند و لاغر استخوانی گرفته شده بود.
آن موقع پنجاه و دو سال بود كه مادربزرگ در آن خانه زندگی می‌كرد ولی این نخستین باری بود كه او واقعا ترسید و تا دو هفته بعد هیچ‌وقت به تنهایی و بدون پدربزرگ به طبقه بالا نمی‌رفت. این اولین باری نبود كه (او) با مادربزرگ تماس داشت. بارها وقتی در آشپزخانه در حال كار بود احساس می‌كرد كسی از كنارش می‌گذرد و با بدن او برخورد می‌كند ولی این بار نیشگون او واقعا مادربزرگ را از جا پراند. من به مادربزرگ گفتم: (نانا، شاید او ادوارد بوده كه می‌خواسته به شما بگوید نمی‌خواهد از این‌جا بروی.) ولی حرف من درست به نظر نمی‌رسد چون پدربزرگ قسم می‌خورد كه این (اجنه او همیشه آن ارواح را این طور خطاب می‌كرد) تا فلوریدا به دنبالشان می‌رود.

 

بازگشت فرزند

پسر 22 ساله من روز هشتم آگوست از دنیا رفت. او در حال موتورسواری بود كه یك اتومبیل به او زد و ضربه مغزی شد. پسرم هفت روز در كما بود و فكر می‌كنم در آن هفت روز بیشتر اوقات روحش از بدنش جدا می‌شد. شب اول وقتی در حالت نیمه بیداری بودم پیش من آمد و گفت آن تصادف تقصیر او نبوده است. روز آخر یك‌بار دیگر آمد و گفت گیج شده و نمی‌داند چه كند. همان روز عصر پسرم مرد. از آن زمان تاكنون اتفاقات عجیبی برایم افتاده است. ولی چند روز پیش عجیب‌ترین آنها برایم رخ داد. آن روز صداهای زیادی در گوشم می‌شنیدم به طوری كه تصمیم گرفتم كمی بخوابم. ساعت یازده صبح بود. به پهلو دراز كشیدم. احساس كردم چیزی به پشتم خورد. برگشتم. كاملا بیدار بودم. پسرم پای تختم ایستاده بود به طور باورنكردنی سفید بود و نوری نقرهآبی از او به اطراف می‌پاشید. نوری شبیه به الكتریسیته. می‌توانستم به راحتی او را ببینم، موهایش، صورتش، عضلات بازویش و... كاملا بیدار بودم. با صدای بلند نامش را صدا زدم. او مثل همیشه لبخند زد و به طرف من آمد. اصلا نفس نمی‌كشیدم. قبل از این‌كه به تخت برسد ناگهان متلاشی شد و به میلیون‌ها ستاره تبدیل شد. تمام این اتفاقات حدود پانزده ثانیه طول كشید. من بیدار بیدار بودم و از این اتفاق سر در نمی‌آوردم. او پسرم بود. خودش بود ولی با چهره‌ای روحانی. تا آخر عمرم این اتفاق را فراموش نخواهم كرد و دوست دارم باز هم او را ببینم.




:: موضوعات مرتبط: زندگی در خانه ارواح , ,
|
امتیاز مطلب : 73
|
تعداد امتیازدهندگان : 22
|
مجموع امتیاز : 22
معروف ترین مكان های ارواح!
جمعه 10 تير 1390 ساعت 13:53 | بازدید : 926 | نوشته ‌شده به دست سعید | ( نظرات )

معروف ترین مكان های ارواح!

 

خانه كشیش بارلی
در این قسمت می‌خواهیم همراه با شما توری گردشی به مرموزترین و وحشتناك‌ترین مكان‌های ارواح دنیا داشته باشیم و شما را با معروف‌ترین آنها آشنا سازیم

مردم انگلیس اغلب با خانه‌های ارواح، عمارت‌ها و قصرهای تسخیر شده آشنایی زیادی دارند ولی در این كشور (خانه كشیش بارلی) یكی از پرروح‌ترین خانه‌ها است و روایات و داستان‌های بسیار زیادی برای اثبات این مدعا در دست می‌باشد

 

این خانه در سال 1863 در كنار كلیسای بارلی بنا شد تا جناب كشیش‌(هنری بول) در آن سكنی گزیند. این بنا سالها محل طغیان روح‌های سركش بوده و اتفاقات عجیبی همچون حركت كردن خودبه‌خود اشیا، بوهای عجیب، نقاط سرد در قسمت‌های مختلف خانه، صدای تاخت و تاز اسب‌ها و تجسم اشباح در آن رخ میداد. حتی بعد از این‌كه این خانه در سال1939 ‌ طعمه حریق گشته و ویران شد و عكس‌های بسیاری نیز از ویرانه‌های آن گرفته شد، باز هم كلیسای مجاور آن محل بروز این اتفاقات شد. كاپیتان دبلیو. اچ. گركسون یكی از ساكنان این خانه می‌نویسد: بارها او و خانواده‌اش روح یك پرستار بچه كه سرگردان به این طرف و آن طرف می‌رفته است را دیده‌اند. بعد از این‌كه این پرستار را چند بار در كنار یكی از پنجره‌های خانه دیدند، آن پنجره را با آجر پوشاندند تا دیگر او را نبینند. گركسون در خاطرات خود می‌نویسد(شاید آن آتش‌سوزی مصیبت‌بار تاثیری ناراحت كننده داشته است زیرا در طول آن شب چند نفر گفتند مرا به همراه دو غریبه كه یكی خانمی ملبس به شنلی خاكستری رنگ و دیگری جنتلمن با سر طاس و كت بلند مشكی بودند، دیده‌اند. چند تا از وحشت‌انگیزترین اتفاقات این خانه كه مو را برتن انسان راست می‌كند برای (ماریان)، همسر كشیش(لیونل فویستر) كه از تاریخ 30 اكتبر 1930 به این خانه نقل مكان نمودند افتاده است. یكی از ارواح این خانه سعی می‌كرد با ماریان ارتباط برقرار نماید و این كار را با روش عجیبی انجام می‌داد. او بر روی دیوارهای خانه نامه می‌نوشت عكس‌های این نوشته‌ها هنوز هم در دست است و در مركز مطالعات ماوراءالطبیعه نگهداری می‌شوند. یكی از این عكس‌های شگفت‌آور آجری را نشان می‌دهد كه در هوا شناور است در عكس دیگری چیزی روبان مانند در هوا معلق می‌باشد و همچنین هیئت‌های مه‌آلود اشباح. هنوز هم افراد بسیاری می‌گویند كه در زمین‌های برجای مانده از خانه كشیش بارلی روح دیده و از آن عكس ‌گرفته‌اند. در جولای سال 2000 عكسی توسط یكی از گردشگران گرفته شد كه هاله‌ای كروی و اسرارآمیز كه به آن (اورب) می‌گویند در آن به‌طور واضحی مشخص است.

 

 

معروف ترین مكان های ارواح!

 

خانه كشیش بارلی
در این قسمت می‌خواهیم همراه با شما توری گردشی به مرموزترین و وحشتناك‌ترین مكان‌های ارواح دنیا داشته باشیم و شما را با معروف‌ترین آنها آشنا سازیم

مردم انگلیس اغلب با خانه‌های ارواح، عمارت‌ها و قصرهای تسخیر شده آشنایی زیادی دارند ولی در این كشور (خانه كشیش بارلی) یكی از پرروح‌ترین خانه‌ها است و روایات و داستان‌های بسیار زیادی برای اثبات این مدعا در دست می‌باشد

این خانه در سال 1863 در كنار كلیسای بارلی بنا شد تا جناب كشیش‌(هنری بول) در آن سكنی گزیند. این بنا سالها محل طغیان روح‌های سركش بوده و اتفاقات عجیبی همچون حركت كردن خودبه‌خود اشیا، بوهای عجیب، نقاط سرد در قسمت‌های مختلف خانه، صدای تاخت و تاز اسب‌ها و تجسم اشباح در آن رخ میداد. حتی بعد از این‌كه این خانه در سال1939 ‌ طعمه حریق گشته و ویران شد و عكس‌های بسیاری نیز از ویرانه‌های آن گرفته شد، باز هم كلیسای مجاور آن محل بروز این اتفاقات شد. كاپیتان دبلیو. اچ. گركسون یكی از ساكنان این خانه می‌نویسد: بارها او و خانواده‌اش روح یك پرستار بچه كه سرگردان به این طرف و آن طرف می‌رفته است را دیده‌اند. بعد از این‌كه این پرستار را چند بار در كنار یكی از پنجره‌های خانه دیدند، آن پنجره را با آجر پوشاندند تا دیگر او را نبینند. گركسون در خاطرات خود می‌نویسد(شاید آن آتش‌سوزی مصیبت‌بار تاثیری ناراحت كننده داشته است زیرا در طول آن شب چند نفر گفتند مرا به همراه دو غریبه كه یكی خانمی ملبس به شنلی خاكستری رنگ و دیگری جنتلمن با سر طاس و كت بلند مشكی بودند، دیده‌اند. چند تا از وحشت‌انگیزترین اتفاقات این خانه كه مو را برتن انسان راست می‌كند برای (ماریان)، همسر كشیش(لیونل فویستر) كه از تاریخ 30 اكتبر 1930 به این خانه نقل مكان نمودند افتاده است. یكی از ارواح این خانه سعی می‌كرد با ماریان ارتباط برقرار نماید و این كار را با روش عجیبی انجام می‌داد. او بر روی دیوارهای خانه نامه می‌نوشت عكس‌های این نوشته‌ها هنوز هم در دست است و در مركز مطالعات ماوراءالطبیعه نگهداری می‌شوند. یكی از این عكس‌های شگفت‌آور آجری را نشان می‌دهد كه در هوا شناور است در عكس دیگری چیزی روبان مانند در هوا معلق می‌باشد و همچنین هیئت‌های مه‌آلود اشباح. هنوز هم افراد بسیاری می‌گویند كه در زمین‌های برجای مانده از خانه كشیش بارلی روح دیده و از آن عكس ‌گرفته‌اند. در جولای سال 2000 عكسی توسط یكی از گردشگران گرفته شد كه هاله‌ای كروی و اسرارآمیز كه به آن (اورب) می‌گویند در آن به‌طور واضحی مشخص است.

 

برج لندن

یكی از معروف‌ترین و ماندگارترین بناهای تاریخی دنیا برج لندن است كه در عین حال یكی از پرشبح‌ترین ساختمان‌‌های دنیا نیز قلمداد می‌شود بی‌‌شك ناشی از تعداد زیاد اعدام‌ها، قتل‌ها و شكنجه‌هایی است كه در هزار سال گذشته در پس دیوارهای این محل صورت گرفته است. بارها و بارها گزارش شده است كه افراد مختلفی در دور و اطراف برج روح دیده‌اند. در یك نیمه شب زمستانی در سال 1957 یكی از نگهبانان از صدای برخورد یك شی‌ به سقف از جا پرید. وقتی برای پیگیری و بررسی از اتاقك بیرون رفت موجودی سفیدرنگ و بی‌‌شكل را دید كه بر روی برج قرار گرفته است. مدتی بعد آنها دریافتند كه (لیدی جین‌گری) در تاریخ 12 فوریه سال 1554 درهمان محل سر از بدنش جدا شد. شاید سرشناس‌ترین سكنه برج لندن روح (آن بولین) باشد. او یكی از همسران (هنری هشتم) بود كه در سال 1536 در این برج سرش زیر گیوتین گذاشته شد. روح او در مواقع بی‌‌شماری دیده شده است گاهی سرش را در دست دارد و بر روی (برج سبز) یا در كلیسای سلطنتی برج قدم می‌زند. دیگر ارواح این برج، روح (هنری ششم)، (توماس بكت) و (سر والتر رالی) می‌باشند. یكی از مخوف‌ترین داستان‌های برج لندن درباره مرگ(كنتس سالیز بری) می‌باشد. این كنتس در سال 1541 به علت دست داشتن در چند جنایت (كه امروزه اعتقاد بر این است كه این زن بی‌‌گناه بود) به مرگ محكوم شد. وقتی كه كنتس را به سوی چوبه‌دار می‌بردند او از دست سربازان گریخت و فرار كرد ولی چند لحظه بعد توسط مردی كه تبرش را به سوی وی پرتاب كرد كشته شد. صحنه اعدام كنتس سالیز بری بارها توسط ارواح برج سبز نمایش داده شده و توریست‌های حاضر در برج با چشم خود آن را دیده‌اند.

 

كوئین مری

البته كشتی كویین مری یك خانه نیست ولی درست مثل خیلی از خانه‌های قدیمی به تسخیر ارواح درآمده است. كوئین مری كه زمانی یك كشتی اقیانوس پیمای لوكس و مجلل بود، بعد از این‌كه روزهای اقیانوس‌نوردی خود را پشت‌سر گذاشت، در سال 1967 توسط فردی از اهالی كالیفرنیا خریداری شده و به یك هتل تبدیل شد. پرروح‌ترین نقطه كوئین مری موتورخانه آن است. جایی كه پسرك 17 ساله‌‌ای در آن طعمه آتش شد و جان خود را از دست داد. مردم بسیاری می‌گویند صدای ضربه خوردن به لوله‌ها و درهای كابین‌های این كشتی را با گوش خود شنیده‌اند. در جایی از كشتی كه درحال حاضر سالن لابی هتل می‌باشد بارها بانویی سپیدپوش دیده شده است و اشباح‌ چندین كودك، استخر كشتی را به تسخیر خود درآورده‌اند. روح دختر كوچولویی كه گفته می‌شود گردنش در یك حادثه در استخر شكست هنوز هم مادر و عروسكش را می‌خواهد. راهروی رختكن استخر، منطقه‌ای پر از اتفاقات غیر قابل توضیح است. مبلمان‌ها بی‌‌دلیل از جای خود حركت می‌كنند، مردم احساس می‌كنند دستانی نامرئی آنها را لمس می‌نمایند و روح‌های ناشناسی ظاهر می‌شوند. در دماغه كشتی هرازگاهی می‌توان صدای جیغ یك روح را شنید. جیغی توام با درد كه می‌گویند صدای ملوانی است كه در زمان تصادف كشتی كشته شد.

 

ویلی هاوس

 (ویلی هاوس) واقع در (سن‌ دیه‌گو) كالیفرنیا عنوان معروف‌ترین خانه ارواح ایالات متحده را به خود اختصاص داده است. این عمارت درسال 1875 توسط (توماس ویلی) برروی زمینی ساخته شد كه بخشی از آن دریك گورستان قدیمی قرار داشت و از همان زمان محل عبور و مرور ارواح بود. نویسنده‌ای به نام (دوتریسی رگولا) درباره تجاربش در آن خانه می‌نویسد: (در طول چندین سال وقتی شبها در مهمانخانه مكزیكی شهر در آن سوی خیابان شام می‌خوردم، دیگر عادت كرده بودم كه ببینم پنجره طبقه دوم ویلی هاوس گاهگاهی باز می‌شود. این در حالی بود كه هیچكس در آن خانه زندگی نمی‌كرد و درهایش قفل بودند. آخرین باری كه به آن جا رفتم احساس كردم در قسمت‌های مختلفی از آن انرژی خاصی جریان دارد. به خصوص در قسمتی كه زمانی محل دادگاه شهر بود. در این قسمت احساس می‌كردم بوی كهنه سیگار در فضا پیچیده است. در راهروی اصلی بوی عطری به مشام می‌رسید كه ابتدا فكر كردم مربوط به خانم راهنماست. ولی وقتی جلوتر رفتم تا با او درباره خانه صحبت كنم متوجه شدم او اصلا بوی عطر نمی‌دهد. دیگر ارواحی كه در آن خانه دیده شده‌اند عبارتند از: شبح دختركی كه به‌طور اتفاقی درآن خانه حلق‌آویز و خفه شد، روح (جیم رابینسون یانكی) ، دزدی كه آنقدر مردم او را با چماق زدند كه در راهروی خانه جان داد و اكنون روحش در همان محل ظاهر می‌شود و خود را به توریست‌ها می‌نمایاند. دختر مو قرمز ویلی روح بعدی است او آنقدر واقعی به نظر می‌رسد كه گاهی با یك بچه زنده اشتباه گرفته می‌شود. (سیبل لیك) مدیوم مشهور آمریكا می‌گوید تاكنون با چندین روح ویلی هاوس ارتباط برقرار كرده است و (هانس هولزر) شكارچی ارواح نیز ویلی هاوس را یكی از مهم‌ترین ساختمان‌های ارواح آمریكا می‌داند.

 

كاخ سفید

بله، عمارت بزرگ بلوار پنسیلوانیا در واشنگتن‌دی‌سی نه تنها محل زندگی رییس‌جمهور فعلی آمریكاست بلكه منزل چندین رییس‌جمهور فقید این كشور می‌باشد كه هرازگاهی هوس می‌كنند سری به آن جا بزنند. هر چند كه تمامی آنها سالهاست كه مرده‌اند. می‌گویند پرزیدنت هریسون گاهی اوقات اتاق زیرشیروانی كاخ سفید را جستجو می‌كند و معلوم نیست به دنبال چه چیزی می‌گردد. پرزیدنت اندرو جكسون اتاق خواب خودش را در كاخ سفید هنوز هم در تسخیر خود دارد و روح (ابیگیل آدامز) همسر یكی از رییس‌جمهورها یك بار درحالی دیده می‌شود كه در هوای یكی از سالن‌های كاخ سفید شناور بود و گویی چیزی را حمل می‌كرد. در این بین روحی كه بیشتر از بقیه به كاخ سفید می‌آید، روح (آبراهام لینكلن) است. (النور روزولت) یك بار گفت وقتی در اتاق لینكلن در حال كار بوده حضور پرزیدنت لینكلن را به وضوح حس كرده است كه به او نگاه می‌كرد.
در زمان ریاست جمهوری روزولت یكی از كاركنان كاخ سفید می‌گفت روح لینكلن را با چشم خودش دیده است كه روی لبه تختش نشسته بود و چكمه‌هایش را از پایش درمی‌آورد. یك بار دیگر و باز هم در زمان روزولت، (ویلهمینا) ملكه هلند یك شب مهمان كاخ سفید بود. او نیمه‌های شب با صدای ضربه‌ای به در اتاق از خواب بیدار شد. وقتی در را باز كرد رو به روی خود آبراهام لینكلن را دید كه از درون راهرو به او خیره شده است. همسر كالوین كالیج می‌گوید چندین بار لینكلن را دیده است كه دستهایش را در پشت گره كرده بود و در سالن‌ بیضوی كاخ ایستاده بود و از پنجره‌ بیرون را تماشا می‌كرد.

 

پل امیلی

پل امیلی پلی كوچك، سرپوشیده و تاریخی در منطقه (استو) در (ورمونت) است كه خیلی‌ها سعی می‌كنند شبها از آن عبور نكنند. می‌گویند روحی به نام (امیلی) این پل را به تسخیر خود درآورده است. كار این روح فقط این نیست كه درون اتاقك پل ظاهر شود و خود را به زندگان نشان بدهد بلكه او روحی ترسناك است و كارهای وحشت‌آوری انجام می‌دهد. به‌طور مثال اتومبیل‌ها را به شدت تكان می‌دهد و صورت قربانیان خود را با ناخن‌های نامرئی‌اش می‌خراشد. 150 سال است كه اسبها و اتومبیل‌هایی كه از این پل می‌گذرند خراشیده می‌شوند. مردم صدای زنی را می‌شنوند و هیكل روح مانندی را می‌بینند و شاهد ظهور نورهای عجیبی می‌شوند ولی در عكس‌های گرفته شده از پل امیلی چیزی جز نورهای گوی مانند (اورب) دیده نمی‌شود. داستان‌های متفاوتی درباره پل امیلی برسر زبان‌هاست. از دختر عاشقی كه 150 سال پیش به‌خاطر محبوبش خود را بر روی پل حلق‌آویز كرد تا زنی كه در دهه 1970 برای ترساندن بچه‌هایش این افسانه را سرهم كرد. ولی موسسه تحقیقاتی ماوراءالطبیعه آمریكا پس از بررسی این پل زیبا با دستگاه‌های پیشرفته به این نتیجه رسید كه داستان‌های ارواح مردم چندان هم بی‌‌ربط نیستند و درون پل مسلما در تسخیر یك یا چند روح می‌باشد. روحی كه صدای كشیده شدن ناخن‌هایش بر روی دیوارهای چوبی اتاقك روی پل، تن انسان را به رعشه وا می‌دارد.

 

روح دایی مایك

من دوازده سال پیش با اهالی یك خانه ارواح در جنوب نیوجرسی مصاحبه كردم. مطلبی كه می‌خوانید داستانی است كه خانم صاحبخانه درباره اتفاقات آن جا برایم تعریف كرد. این خانه خانه‌ای خلوت است كه در خیابانی خلوت و در شهری كوچك قرار دارد.داستان ما از اوایل دهه 1960 آغاز شد. در آن زمان (مایك) برادر (جوآن) با یك دختر شلوغ و ناآرام كه خانواده، او را (ردز) صدا می‌زدند نامزد شد. یك روز (مایك) و نامزدش(ردز) در فیلادلفیا اتومبیل‌سواری می‌كردند و با دوستانشان كورس گذاشته بودند. هر دوی آنها حسابی به هیجان آمده بودند و از سرعت لذت می‌بردند. (ردز) برای این‌كه بازنده مسابقات نباشد پشت‌سر هم به مایك می‌گفت (گاز بده، گاز بده) كمی بعد دیگر طاقت نیاورد و از همان طرف پای خود را روی پدال گاز گذاشت و آن را فشار داد. مایك نتوانست اتومبیل را كنترل كند و اتومبیلشان چپ كرد. در این تصادف (ردز) فورا كشته و مایك به شدت زخمی شد به‌طوری كه حتی نتوانست در مراسم تدفین (ردز) شركت كند چون باید در تختش می‌ماند. وقتی خانواده از مراسم تدفین به خانه برمی‌گشتند، به اتاق مایك در طبقه بالا رفتند، به محض ورود آنها مایك برای آنها دقیقا توصیف كرد كه (ردز) در تابوت چه لباسی بر تن داشت و چه جواهراتی به همراه داشت. خانواده او می‌پرسیدند كه از كجا این‌چیزها را می‌داند و مایك پاسخ داد (ردز) پیش او آمده بود تا او را ببیند.
چندین سال بعد (بابی) پسر (جوآن) برای جنگ راهی ویتنام شد. دایی مایك به او گفت فردا تا من نیامده‌ام حركت نكن. چون می‌خواهم یك سكه شانس به تو بدهم تا از تو حفاظت كند. دایی مایك خیلی اصرار داشت كه این سكه را به بابی بدهد. روز بعد همه خانواده برای بدرقه (بابی) به فرودگاه رفتند.
همه به جز دایی مایك. دایی مایك هرگز به فرودگاه نیامد و بابی مجبور شد بدون دیدن او به ویتنام برود. وقتی جوآن به خانه برگشت همسایه‌ها به او گفتند تلویزیونش را روشن كند و به اخبار گوش بدهد. او تلویزیون را روشن كرد. اخبار، برادرش (مایك) را نشان می‌داد كه كشته شده و روی زمین افتاده بود او به هنگام سرقت از یك بانك كشته شده بود زیرا می‌خواست یك كلكسیون سكه را بدزدد.
یك شب بابی در پایگاه خود نگهبان بود. نیمه‌های شب چشمش به شخصی افتاد كه در تاریكی به او نزدیك می‌شود. فرمان ایست داد. اسلحه را به سمت او گرفت. تا به حال به سوی یك انسان واقعی شلیك نكرده بود و به همین خاطر تردید داشت. آن شخص نزدیك‌تر شد و ناگهان بابی او را شناخت. او (دایی مایك) بود. دایی مایك به او گفت پشت سرت را نگاه كن. وقتی بابی برگشت درست رو ‌به روی خود یك سرباز دشمن را دید كه با خنجر آماده ایستاده بود. بابی فورا شلیك كرد و او را كشت وقتی برگشت دیگر دایی مایك آن‌جا نبود. دایی‌اش نتواسته بود سكه شانس را به او بدهد ولی گویا خود آن‌جا رفته بود تا جانش را نجات بدهد. پس از جنگ بابی راننده اتوبوس شد. یك شب دوباره احساس كرد درست مثل زمان جنگ حضور دایی مایك را حس می‌كند. صدای او را شنید كه می‌گفت (پشت سرت را نگاه كن) او برگشت و مردی را دید كه با یك چاقو آماده ضربه زدن به اوست. او آن مرد را خلع سلاح كرد و به پلیس تلفن زد.
بابی هنوز هم هرازگاهی كه خطری تهدیدش می‌كند دایی مایك را می‌بیند.




:: موضوعات مرتبط: معروف ترین مكان های ارواح! , ,
|
امتیاز مطلب : 77
|
تعداد امتیازدهندگان : 22
|
مجموع امتیاز : 22

تعداد صفحات : 92